چهارشنبه ای که گذشت،به همراه خانواده بازار زنجان بودیم.چند دقیقه ای به خاطر کار بانکی پدرم، تو پیاده رو منتظر بودیم که یک مرتبه یه خانم پیر زنبیل به دست، با چادر گل دار اومد سمت عمه ام... بی مقدمه برگشت گفت: «دنده هام شکسته...» عمه هم بهش گفت: «خب برو دکتر...» و اون پیرزن غمگین جواب داد: «دکتر برم میخواد چی بگه؟ می خواد بگه برو عکس بگیر دیگه...» و بعد هم راهشو گرفت و رفت...


خیلی دلم گرفت.خیلی... میدونم ترکی حرف زدن بلد نبودم و سنی هم نداشتم که بخوام با اون خانم مسن همکلام بشم، ولی خووووب حسش رو درک می کردم.دنده هاش شکسته بود اما از اون مهم تر، دل شکسته ای داشت که دلش می خواست درباره ی اون با یکی حرف بزنه.حتی با یه غریبه تو پیاده رو... منم خیلی وقتا حس و حالِ اونو داشتم.خیلی غم انگیزه...