در تعریف عشق، گاهی به تعاریف متفاوت و متناقضی می رسیم.
مثلا در داستان "سال بلوا"، عشقی که روایت میشه، (که به زعم بعضی خواننده ها، یک عاشقانه ی لطیف و عجیب و شورانگیزه!) به نظر من، روایتِ رنج یک دختری ئه که بابت نادانی خودش و اطرافیانش داره عذاب می کشه.حتی عاشق شدنش هم، ناشی از همون ناآگاهی و خفقان بود و وارد نمیشم به لحظه های رخوت باری که از وصف حس و حالش داشت...
بریم سراغ تعریف دیگه ای از عشق.
این یکی به دختربچه ی ناآگاه ایرانی که در خفقان چند دهه قبل زندگی می کرده مربوط نمیشه.مربوط به زنی میانسال هست که در امریکا زندگی می کرده.داستان فیلم پل های مدیسون کانتی ... زن بالغی که فقط در عرض چند روز عاشق میشه و با معشوقش ارتباط برقرار می کنه و در واقع باهاش زندگی می کنه و در نهایت (دیگه داستانو لو نمیدم) ولی... اینم رگه هایی از ناچاری و رنج رو در خودش داره.غم اونقدری روی قلب زن تل انبار شده که وقتی فقط چند روز وقت داره، فرصت رو غنیمت میشمره تا حداقل یه تجربه ای از عشقِ هرچندِ سراب گونه داشته باشه.تا بتونه باقی عمرش رو با خیال و یادآوری همون چند روز سر کنه.
به نظر من، داستان هایی از این دست، که عاشق های زنجیر شده در محدودیت ها رو نشون میدن، می خوان به ما بگن این آدم از روی ناچاری تن به این خیال پردازی میده ولی اسف باره که خواننده ها و بیننده های این آثار غبطه می خورند به عشق و احساسِ این شخصیت ها.
به نظر من که این ها عشق نبودند.آدم برای عاشق شدن، قبل از هرچیز باید فرصت زندگی کردن داشته باشه.تا در دلِ این زندگی فرصتِ کشف کردن و عاشق شدن رو هم پیدا کنه.آدم در محدودیت و غم، نه می تونه زندگی کنه، نه می تونه عاشق بشه.آزادی مهم ترین پیش نیازه برای عاشق شدن.