چند شب پیش ، خیلی ناراحت بودم ، بابتِ امتحانی که پیش رو داشتم و شانس خیلی خیلی کمی برای موفقیت خودم در نظر گرفته بودم.

اما تو همون وضع ناخوشایند ، رفتم آشپزخونه و برای خودم چایی نبات ریختم و برگشتم اطاق و سر جزوه و درس.اون موقع به شدت حالم تغییر کرد.از اون نا امیدی و بی حسی به یه حس خوب و شادی بخش رسیدم.همون جا از ته قلب خدا رو شکر کردم که خونه ای هست و من سرپناهی دارم و کتری و اجاقِ روشنی و چای تازه دمی.خوشحال بودم که می تونم از این فرصت استفاده کنم و درس بخونم حتی اگه واقعا هم موفق نشم.خلاصه که از خدا ممنون بودم بابت داشتن این فرصت.

و برای تمامی کسانی که دوست دارن چنین شرایطی رو داشته باشن اما ندارن ، آرزو کردم که  به زودی زود به سرپناه و آسایش برسن.

همیشه از اینکه خودم رو با دیگران مقایسه کنم و بابتِ داشتنِ اونچه که دیگران ندارن ،  از خدا تشکر کنم ، بیزار بودم.و اینو بدترین حس خوشایندی می دونستم که یه آدم می تونه داشته باشه.

و هنوزم همین طرز فکرو دارم.و با خودم میگم : «مگه خداوند ، ویژگی خاصی در من دیده که بهم نعمتی رو بده که دیگران ندارن؟ یا چرا باید خداوند به من لطفی کنه که شامل حال دیگران نمیشه؟پس اگر چنین وضعیتی هم رخ بده (یعنی من نعمت یا لطفی داشته باشم) حاصل تصادف بوده و خواست خدا نیست...چرا که خداوند برای همه ی مردم ، چه خوب و چه بد ، چه بی دین چه با دین ، فقط نعمت و آسایش میخواد.»...


بعضی از مردم اما به طرز وحشتناکی این عادت رو دارن.جایی که مقایسه با دیگران به نفع خودشون تموم میشه ، سریع شروع می کنن به شکر و الحمدلله و ... و نمی دونن که واقعا شکر در چنین شرایطی ، به شدت نکوهش شده.